رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره
ارشانارشان، تا این لحظه: 7 سال و 20 روز سن داره
مرسانامرسانا، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

جایی برای ثبت لحظات شیرین دلبندانمان

روزهای آخر اردیبهشت

درودی دیگر به همه ی عزیزانم... رایانم منو ببخش که چند روزه نتونستم بیام روزهای قشنگ زندگیت رو به یادگار بذارم... آخه مامانی این دو سه روزه مشغول تر تمیز کردن بودم راه پله و سر پله و ... آخه دیگه به محض این که در باز میمونه میری توی راه پله و من به خاطر وجود نازنین تو همه ی راه پله رو شستم تا یه وقت مریض نشی.... گل پسرم آخر هفته ی خوبی داشتیم سه شنبه هفته گذشته مهمون داشتیم مامان پروانه اومده بود خونمون و هممونو خوشحال کرد... سه شنبه بابایی شب رفت سر کار و دیگه از چهارشنبه صبح پیشمون بود... چهارشنبه بعدازظهر با بابایی و مامان پروانه رفتیم مزرعه دوست بابایی و توت خوردیم یه جور توت خاص به نام توت موزی!!! بمیرم الهی چون دکتر تا یک سالگی برا ش...
30 ارديبهشت 1392

یازده ماهگی پسرم

درود.... روزها پشت سر هم میگذرن و اصلا باور کردنی نیست که این قدر زود فرداها می آیند و می روند... و اما 20 اردیبهشت هم گذشت و پسرم وارد یازده ماهگی شد... رایان خوشکلم یازده ماهگیت مبارک.... تو یازده ماهگی پیشرفت هایی که داشتی کاملا مشهودن الان دیگه وقتی دستتو به مبل یا دیوار میگیری میتونی چند قدم راه بری وقتی روی مبلی میفهمی که ارتفاع داره و خودتو پایین نمیندازی بلکه محکم خودتو میگیری که یه وقت نیافتی... کشوی میز رو باز میکنی و هر چی توشه خالی میکنی وقتی با یه وسیله خاصی بازی میکنی و ازت میگیریمش ناراحت میشی و گریه می کنی این قد بامزه که نگو... نفهمیدم کی یاد گرفتی که ماما بگی الان وقتی کارم داری میگی ماما ماما... شبا هم دیگه میخوابی و کمتر...
20 ارديبهشت 1392

تولد سه سالگی کیان

درود.. دیروز 12 اردیبهش بودش و تولد کیان عزیز... از همین جا باز بهش تبریک میگیم... خیلی خوش گذشت و بیشتر از همه جای بابایی خالی بود آخه بابایی شیفت بود و سر کار بودش!!! این هم چند تا عکس از دیشب: این عکس کیک آقا کیان که خیلی خوشکل بودش: این هم آقا رایان که گرمش شده بود و آب میخورد!! اینا هم کیان و رایان که تو اوج شلوغی نتونستم عکس دو نفره ی بهتری بگیرم!! و این هم عکس پسر بچه های شیطون وقتی که کادوها باز شدن و کادوی ما به کیان که یه بازی فکری بود و همه را مشغول کرد: باز هم به کیان تبریک میگیم و براش عمر صد و بیست سال آرزو میکنیم.... ...
13 ارديبهشت 1392

فرشته ای به نام مادر

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می‌گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید؛ اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد؛اما کودک هنوز اطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه: اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خوان دو هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود. کودک ادامه داد: من چگونه می‌توانم بفهمم مردم چه می‌گویند وقتی زبان آنها...
11 ارديبهشت 1392

خبر نه آن چنان جدید!!!

بالاخره خاله ژاله اجازه داد رازش گفته بشه!!!!! خاله ژاله میخواد برای رایان کوچولو خاله زاده بیاره!!!! هورااااا..... دیگه خانواده داره بزرگ میشه خدا رو صد هزار بار شکر ایشالا مهر امسال یه نی نی مهربون میاد تو بغلمون!!!... امروز رایان برای نیم ساعت تو خونه تنها بود و اولین تنهایی رو تجربه کرد میدونم کار خیلی خطرناکی کردم ولی دیگه دلو زدم به دریا بابایی شب کار بود و یه ربع به نه میرسید خونه و من هم هشت و بیست از خونه زدم بیرون به قصد کلاس ورزش تا اومدن بابایی برا خودش بازی کرده بود تا باباییش بیاد!!! به خیر گذشته نه؟!؟
3 ارديبهشت 1392
1